کتاب “راهبری زندگی با شهود درونی” نوشته ی “رابرت الکس جانسون و جری رول” به ترجمه ی “مرضیه مروتی” شامل خاطرات و تجارب شخصی رابرت الکس جانسون، نویسنده، روان درمانگر یونگی و روان شناس تحلیلی آمریکایی تبار است که تا به حال کتاب های او بیش از 2.5 میلیون نسخه به فروش رسیده است. وی در کتاب راهبری زندگی با شهود درونی مخاطب را به سمت زندگی پرشور و با معنا دعوت می کند. این کتاب شامل 15 فصل بوده و در این جا ما خلاصه ای از فصل های دهم، یازدهم، دوازدهم، سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم کتاب را به شما ارائه می دهیم.
روان نیوش را در اینستاگرام دنبال کنید.
فصل دهم کتاب راهبری زندگی با شهود درونی، به یافتن یک زندگی مذهبی در دنیای مدرن اشاره میکند. رابرت الکس جانسون به عنوان یک روان درمانگر با نمادهایی کار می کند که از روان خود بیمار بیرون میآید. وی به روش استادش، دکتر یونگ با مذهب روبهرو میشود: “به هوشمندی درونت گوش کن و آن را جدی بگیر. به آن وفادار بمان و از همه مهم تر با نگرشی مذهبی به آن عمل کن.” انسانها صرفاً از طریق کار کردن با ویژگیهای خاص خود به تمامیت میرسند و می توانند به سمت راهبری زندگی با شهود درونی حرکت کنند، نه با تلاش برای فراتر رفتن از زندگی که مختص آنها است. این به معنای ترکیب آسمان و زمین است و یک زندگی واقعی مذهبی (نه پیروی ظاهری از آن). در واقع هیچ شکلی از مذهب را نباید تحمیل کرد، بلکه باید به اهمیت عملکرد مذهبی در فرد بسیار حساس بود.
فصل یازدهم کتاب راهبری زندگی با شهود درونی، حکایت رویاها و بینشهای تحول رابرت الکس جانسون است که آغاز مرحله چهارم تحول است. رابرت مرحله چهارم را به شکل یک سقوط تجربه میکند. تجربه ای که فرد احساس میکند دنیایش فرو میپاشد و خودآگاه انسان آن را به صورت ناامیدی صرف، تاریکی و درماندگی احساس میکند. این دوران به شدت تاریک و پر از رنج عظیم است زیرا زندگی خود را به یک مرکز هوشمند تسلیم می کنیم که فراتر از چیزی است که ایگو میتواند فراهم کند. دکتر یونگ معنای زندگی انسان را تعیین دوباره مرکز ثقل شخصیت از ایگو به خویشتن حقیقی میداند.
فصل دوازدهم کتاب راهبری زندگی با شهود درونی، با عنوان “صومعهها، قرون وسطی و مدرن” با روایت داستانهای افسانهای و رویاهای رابرت الکس جانسون، بر چند نکته اساسی در زندگی عصر مدرن تاکید می کند. در قسمت اول فصل، گرایش همه ما انسانها را به پس روی روحی برای صرف نظر از وظیفه ی به دست آوردن استقلال، فرار از روند دردناک رشد و تبدیل به یک شخصیت مجزا و ممتاز اشاره میکند. این مرحله، دومین مرحله رشد فردیت یعنی نقص خودآگاه است و یادآور جمله ذن: “نه دیگر رودخانه ها رودخانه بودند و نه کوهها کوه” انسان از بهشت امن خود سقوط میکند و باید مسئولیتپذیر باشد اما امتناع میکند و به جای اینکه پیشروی روحی را در پیش گیرد، دچار پس روی روحی میشود و گرفتار مشکلاتی از جمله خودکشی، اعتیاد به مواد مخدر، غذا، کار و امور مادی میشود. یعنی به شیوه ای نادرست با مشکلی درست برخورد میکند. وقتی که باید به سمت یک بهشت جدید برود، تلاش میکند به سمت بهشت قبلی بازگردد. برای این که بتوانیم با خدا یکی شویم، باید به سمت جلو حرکت کنیم (پیشروی روحی) باید از او جدا شویم، یک زندگی مفید خلق کنیم، آنگاه مرحله سوم رشد فردیت یعنی خوداگاه کامل بروز میکند: “رودخانهها دوباره رودخانه و کوهها دوباره کوه هستند”.
در نیمه دوم فصل به این رویکرد افراد عصر مدرن اشاره میکند که نسبت به هر فعالیتی این سوال برایشان پیش میآید که “برای من چه دارد؟” در حقیقت این پرسش به صورت مطلق در خدمت ایگو است. اما باید بدانیم که فعالیتهای ما باید در خدمت خدا که بزرگتر از من و ایگو است، باشد. عصر مدرن زمان گذار است. زمانی که همه چیز بسیار نامطمئن و فاقد نقطه اتکاست و آغاز یک عصر جدید احساس میشود و انسانها دچار فروپاشی و غلط از آب در آمدن تجربیات قدیمی خود میشوند. چنانچه که رابرت در کتاب راهبری زندگی با شهود درونی در مصداق این موضوع تجربه ی خود از موفقیت شغلی اش را بیان میکند که او را دچار تورم کرده بود. به طوری که اصلا فرصت تخیل فعال و کار درونی به خود نمیداد، به همین دلیل او تصمیم گرفت که در ازای شش ماه سخت کار کردن، یک هفته به کار درونی بپردازد تا آن شش ماه کار فشرده را جبران کند. در همین زمان رویایی دید که میگفت با از یک کرانه به کرانه دیگر رفتن، نمیتوانیم تعادل خود را بازیابیم. این کار باعث سقوط میشود مثل اینکه در خوردن زیاده روی کنیم و بخواهیم با روزه جبرانش کنیم که حاصلش جز بیماری چیزی نیست. این تجربه رابرت که در کتاب راهبری زندگی با شهود درونی بیان شده است، خاطر نشان این است که در عصر مدرن و میان دل مشغولیهای روزمره باید راهی برای برقراری تعادل روزانه بیابیم.
فصل سیزدهم کتاب راهبری زندگی با شهود درونی، “ظهور دوباره جهان طلایی” است. رابرت الکس جانسون همیشه می دانست که روزی به هند سفر میکند، اما ایگوی او هرگز شجاعت تحقق آن را نداشت. در سفر او به هند بار دیگر جهان طلایی ظهور کرد، جهانی که در اشتیاق در موسیقی به دنبالش می گشت. تجربیات رابرت از سفر به هند بسیار است که در اینجا به بیان یکی از نکات گفته شده در قالب یک داستان بسنده میشود. داستانی که به هر کسی که از چیزی غیر قابل تحمل رنج میبرد، امید و دلگرمی میدهد. از این داستان این نتیجه گرفته میشود که : ((واقعیت برای خدمت به حقیقت غیرقابل درک “آنچه که هست” طراحی شده است نه برای دستیابی به یک هدف تعریف شده (به عنوان “آن چه که نیست”). مهم است که ما پذیرش و دوست داشتن “آنچه که هست” را بیاموزیم نه اینکه منتظر چیزی متفاوت باشیم. ما باید برقصیم و زندگی را به رقص درآوریم”.))
(برای روشن تر شدن موضوع، فرض کنید تصمیم دارید به پیک نیک بروید و ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن می کند، در این جا باران “آنچه که هست” میباشد و خواسته ی شما به عنوان هوای آفتابی “آن چه که نیست” میباشد. در این جا منظور نویسنده پذیرش باران و لذت بردن از باران به عنوان “آنچه که هست” میباشد.)
فصل چهاردهم کتاب راهبری زندگی با شهود درونی، با عنوان “هند عزیز من” هم مانند فصل سیزدهم، بسیاری از تجارب رابرت الکس جانسون در سفرهای سالانه به هند میپردازد. از اینکه رابرت چقدر از شلوغی و بینظمی هند مشعوف است. از آلودگی و فقر هند آزرده خاطر نیست. آنجا که رابرت بیان میکند: “همه چیز زیبا بود. همه چیز همانگونه بود که باید باشد و بهشت از هر مکان و زمان جغرافیایی آزاد گشته بود. اگر نتوانم بهشت را همینجا و همین اکنون بیابم آن را در هیچ جای دیگر نخواهم یافت.” او در جایی از این فصل به ایگوی رشد نیافته هندی میپردازد. این ایگوی عقب مانده، حاصل رابطه کودک با مادرش است. این طور که مادر هندی، مدت زمانی بیشتر از مادر غربی نقش ایگوی بیرونی کودک را به عهده میگیرد و بسیاری از عملکردهای او در خصوص واقعیت بعدها از مادر به خانواده و سایر نهادهای اجتماعی منتقل میشود.
در فصل پانزده کتاب راهبری زندگی با شهود درونی با عنوان “حلقه دوستان”، داستان “سرهای جابجا شده” را روایت میکند که نکاتی از این درس میتوان گرفت. رابرت الکس جانسون قبل از بیان داستان به آنیموس و انیما اشاره میکند. دکتر یونگ، آنیما و آنیموس را به معنای اشکال زنانه و مردانه روان برای توصیف شخصیت مردانه در ناخودآگاه یک زن و شخصیت زنانه در ناخودآگاه یک مرد استفاده میکند. در هر زن یک توقع مضاعف یا مجموعهای از ایدهآلها وجود دارد، مبنی بر اینکه یک مرد چگونه باید باشد و به همین شکل در هر مردی مجموعهای از این ایدهآلها وجود دارد، مبنی بر اینکه یک زن ایدهآل چگونه زنی است.
داستان سرهای جابجا شده در کتاب راهبری زندگی با شهود درونی، به ما در مورد خطرات فرافکنی آنیموس و آنیما هشدار میدهد و راهحل اتحاد بین این دوگانگی که باعث سلاخی زندگی درونی و بیرونی شده است را، سوزاندن توهمات آنیموس و آنیما میداند. سوزاندن آن شکل قدیمی خودآگاهی، یعنی اینکه بر حسب این یا آن نیندیشیم و فقط سیاه و سفید نیندیشیم (به جای این یا آن به این و آن بیندیشیم و به جای سیاه یا سفید به سیاه و سفید بیندیشیم). ما باید سعی بر اتحاد این دو وجه کنیم تا ترکیبی از بهترین ویژگیهای آنها در ما شکل بگیرد. این حالت تنها زمانی اتفاق میافتد که فرد از تلاش برای به حرکت درآوردن واقعیت مطابق میل ایگو دست برمیدارد. در این مرحله فرد اختیار و قدرت را به چیزی بزرگتر از خود وا میگذارد و ایگو برای خویشتن حقیقی قربانی میشود، دنیای زمینی به خدمت جهان طلایی درمیآید و شخص سرانجام اعتماد کردن به رشته های باریک را میآموزد.
روان نیوش را در اینستاگرام دنبال کنید.
گرد آوری: حدیث صالح نژاد