“کتاب راهبری زندگی با شهود درونی” نوشته ی “رابرت الکس جانسون و جری رول” به ترجمه ی “مرضیه مروتی” شامل خاطرات و تجارب شخصی رابرت الکس جانسون، نویسنده، روان درمانگر یونگی و روان شناس تحلیلی آمریکایی تبار است که تا به حال کتاب های او بیش از 2.5 میلیون نسخه به فروش رسیده است. وی در کتاب راهبری زندگی با شهود درونی مخاطب را به سمت زندگی پرشور و با معنا دعوت می کند. این کتاب شامل 15 فصل بوده و در این جا ما خلاصه ای از مقدمه و فصل های اول، دوم و سوم کتاب را به شما ارائه می دهیم.
روان نیوش را در اینستاگرام دنبال کنید.
زندگی مدرن و ملزومات آن (شغل، تحصیلات، مسکن، خانواده و…) به عنوان عوامل بیرونی، توجه انسان را به شدت به سمت خود معطوف کرده است. انسان مدرن برای تامین این نیازهای بیرونی، غافل از خود و دنیای درونش و صرفا بر مبنای خواسته های آگاهانه خویش تلاش می کند و به ندرت به الهامات درونش گوش میسپارد.
کتاب راهبری زندگی با شهود درونی، راهنمایی برای بهکارگیری همزمان خودآگاه و ناخودآگاه برای طی کردن مسیر رشد انسان است. مسیر رشد فردیت رابرت الکس جانسون در 15 فصل این کتاب از زبان خودش تشریح شده است. این مسیر، همان قدم گذاشتن به سرنوشت یا تقدیر خودتان و روش هایی برای گوش دادن به “رشته های نازک” است. در مقدمه ی این کتاب از “رشته های نازک” صحبت شده است. این رشته ها نیروهایی نادیده و خارج از کنترل انسان است که به نوعی وجود شخص را الهام بخشیده، هدایت کرده و حتی مدیریت میکند. بودن در زمان و مکان درست، ملاقات با فردی که شما را در مسیر پیش بینی نشده ای قرار میدهد، ظهور غیر منتظره ی یک کار و پول و یا تجربه ی یک شهود، درست در زمانی که بیش از هر زمان مورد نیاز است انواعی از این “رشته های نازک” هستند که رابرت الکس جانسون در طول کتاب راهبری زندگی با شهود درونی در مورد آن ها صحبت می کند.
همه ی ما انسان ها در طول زندگی خود با چالش هایی روبرو می شویم که علی رغم متنوع بودنشان، برای مواجهه و کنترل آن ها نیاز به اصول و چهار چوبی داریم و با استفاده از این اصول میتوانیم به تعادل روح دست پیدا کنیم. در فصل های کتاب راهبری زندگی با شهود درونی، رابرت الکس جانسون با روایت کردن داستان هایی از زندگی خودش و در بعضی مواقع داستان هایی استعاری و اسطوره ای، در قسمت های مختلف کتاب، به جمع بندی های کلی میرسد که بیانگر به کار گیری این اصول و چهارچوب در مواجهه با چالش های زندگی میباشد. خواننده هنگام مطالعه کتاب راهبری زندگی با شهود درونی، به نوعی با این داستان ها هم ذات پنداری کرده و تجربیاتی مشابه در زندگی خود را به یاد می آورد. خواننده ترغیب به تحلیل رفتارهای خود میشود و خود را ارزیابی میکند که در مواجه با چنین موقعیتی چگونه و بر چه اساس تصمیم گیری می کند و مسیر قهرمانی خود را دنبال میکند. و این گونه است که کتاب راهبری زندگی با شهود درونی به فرد در قرار گرفتن در مسیر خودآگاهی کمک می کند. در ادامه به بررسی خلاصه ای از اصلی ترین نکات هر فصل از کتاب راهبری زندگی با شهود درونی می پردازیم.
فصل اول کتاب راهبری زندگی با شهود درونی با عنوان “جهان طلایی” در مورد تجربه ی تصادف رابرت الکس جانسون در سن ۱۱ سالگی است که این تصادف منجر به قطع یکی از پاهای او می شود. رابرت 11 ساله، اولین بار در لحظه ی تصادف جهان طلایی بی نقص را مشاهده میکند و پس از آن در سراسر زندگی اش به دنبال تکرار این تجربه ی بی همتا می گردد. در بخشهایی از این فصل از زبان او میخوانیم که: “دقیقاً به اندازه ای زخمی شدم تا تجربه ی عمیق از جهان طلایی درونی را آغاز کنم اما نه آنقدر زخمی که زندگی ام به پایان برسد. این زخم کافی بود تا من به جستجوی یک زندگی درونی و وفاداری به جهان طلایی برآیم اما آنقدر شدید نبود که از لزوم ساختن یک زندگی بر روی زمین همزمان با این سفر درونی تبرئه شوم.” رابرت در سالهای بعد، بخش زیادی از زندگی اش را در جستجوی تعادلی بین قلمرو زمین و بهشت صرف میکند. در فصل های بعدی کتاب راهبری زندگی با شهود درونی، مکررا بر ایجاد این تعادل تاکید شده است. رابرت الکس جانسون همچنین در این کتاب رفتن از کمال ناخودآگاه به نقص خودآگاه و سپس به کمال خودآگاه را وظیفه اصلی زندگی برای هر انسانی میداند.
رابرت الکس جانسون در فصل دوم کتاب راهبری زندگی با شهود درونی با عنوان “یافتن خانواده واقعی ام” از عدم درک خانواده اش میگوید. از اینکه پدرش علیرغم تامین مادی، هرگز نقش یک “پدر واقعی” را برایش ایفا نکرد. مادرش همواره مراقب او بود اما تجربه ی “احساس و تعلق” را نمیتوانست برایش فراهم کند. خانوادهاش چیزی بیش از نیازهای مادی او را برآورده نمی ساختند و همواره یک فقدان احساسی را در خانوادهاش تجربه میکرد. در این فصل وی از علاقه اش به موسیقی و ساز ارغنون صحبت میکند و این که چگونه در مسیر آموزش این ساز با مادرخوانده و پدرخوانده هایش آشنا میشود. او در این بخش از زندگی اش به صورت ناخودآگاه در جستجوی خانواده حقیقی اش می گردد، خانواده ای که از لحاظ عاطفی به آن تعلق داشته باشد و بهترین حالت او را متجلی کند.
رابرت الکس جانسون در کتاب راهبری زندگی با شهود درونی به این باور را مطرح می کند که انسان ها برای رشد به مرشدانی نیاز دارند تا به آنها در هدایت شدن به سمت تحقق سرنوشتشان کمک کنند. او میگوید که ما برای تکمیل آموزشهای عاطفی و معنوی خود به پدرخوانده و مادرخوانده هایی نیاز داریم. هیچ پدر و مادری هر چقدر هم که ماهر و رشد یافته باشند، نمیتوانند تمام این کارها را برای فرزندشان انجام دهد. حتی والدین با بهترین نیت ها هم، اغلب اوقات قادر به ارائه ی آنچه یک نوجوان برای رشد درونی لازم دارد نیستند.
در نسلهای گذشته، افراد تجربه ی زیستن در خانواده های گسترده تر را داشتند و به همین جهت کودک می توانست برای گرفتن کمک در بخشی که والدین او قادر به کمک نبودند، به سمت یک عمه یا دایی برود اما در عصر معاصر این امکان برای انسان ها وجود ندارد، چون عموما افراد در خانواده های کوچک زندگی کرده و ارتباط محدودی با دیگر اعضای فامیل دارند. در نسل حاضر نوجوانان گاهی از معلمین و دیگر افراد بزرگسالی که با آن ها ملاقات می کنند، به عنوان پدرخوانده و مادرخوانده هایی که بر روی آن ها تاثیر گذاشته و آن ها را به مسیر رشد هدایت می کنند، کمک می گیرند.
فصل سوم کتاب راهبری زندگی با شهود درونی با عنوان “صلیب سرخ و برج دیده بانی” به روایت تجربه رابرت به عنوان دیده بان جنگل در تابستانها و فعالیت در صلیب سرخ در زمستانها میپردازد. اقتضای جنگل بانی این بود که در کل تابستان با هیچکس در ارتباط نباشد و برعکس فعالیت در صلیب سرخ، مستلزم زندگی در اجتماع شهری و رسیدگی به مشکلات اقشار مختلف جامعه بود. اما تجربهای که رابرت را به فکر فرو برد این بود که چرا در انزوای زندگی تنهایی در جنگل بانی احساس تنهایی را تجربه نمی کرد، ولی در زندگی شلوغ شهری، تنها و دلتنگ بود. رابرت در نتیجه ی این شیوه از زندگی تفاوت بین تنها بودن (انزوا) و احساس تنهایی (دلتنگی) را درک کرد. احساس تنهایی و دلتنگی، فارغ از این که دیگر افراد کنار ما هستند و یا نیستند، زمانی رخ میدهد که زندگی ما یک نیمه از یک جفت متضاد را کم دارد، “بودن – Be”یا “انجام دادن -Do “.
عموم افراد در زندگی مدرن معاصر زمان بیش از حدی را به “انجام دادن” و زمانی بسیار کمی را برای “بودن” صرف میکنند و به خاطر است جدا افتادن از خود درونی شان و احساس دلتنگی و افسردگی را تجربه میکنند. باید بدانید که تنها نوش داروی این احساس تنهایی و دلتنگی، انتخاب تنها بودن و انزوا برای مدتی است. البته گاهی هم ممکن است دلتنگی بر اثر “بودن” بیش از حد و غافل شدن از “انجام دادن” و قطع ارتباط با دنیا اتفاق بی افتد. درست مانند رابرت که در پایان تابستان در برج دیده بانی کمکم دلش برای رابطه با انسان ها تنگ میشد.
کار های روزمره ما همچون شغل، تشکیل خانواده و… همگی جنبه هایی از “انجام دادن” میباشند، زمانی که ما منحصراً بر روی “انجام دادن” متمرکز میشویم، زندگی مان تهی و بی معنا میشود. به همین دلیل برای برقراری تعادل باید از نقطه مخالف “انجام دادن” که “بودن” است، استفاده کنیم و این مستلزم تفکر، مراقبه، کار درونی و انزوای متمرکز است.
همان طور که در کتاب راهبری زندگی با شهود درونی به صورت مفصل توضیح داده می شود، گیر کردن در یکی از این دو سو، یک دستور العمل حتمی برای دلتنگی و افسردگی است. زیرا به این معنا است که خود را از زمین (زندگی دنیایی و انجام دادن مداوم) یا از معنی (زندگی معنایی درون و بودن صرف) جدا کرده اید. باید توجه داشته باشد که تعادل مناسب برای این دو سمت، برای هر فرد می تواند متفاوت باشد و هیچ دستورالعمل ساده ای وجود ندارد.
روان نیوش را در اینستاگرام دنبال کنید.
گرد آوری: حدیث صالح نژاد